Plutarch پلوتارک

http://topbloger.com/topblog/index.php?page=in&id=564

Plutarch

پلوتارک

بي تو مهتاب‌شبي باز از آن كوچه گذشتم (فریدون مشیری)

فریدون مشیری

بي تو مهتاب‌شبي باز از آن كوچه گذشتم


بي تو، مهتاب‌شبي، باز از آن كوچه گذشتم،


همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،


شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.


در نهانخانه جانم، گل ياد تو، درخشيد

باغ صد خاطره خنديد،

عطر صد خاطره پيچيد:


يادم آمد كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم

پر گشوديم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.


تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.

من همه، محو تماشاي نگاهت.


آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروريخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ


يادم آيد، تو به من گفتي:

- ” از اين عشق حذر كن!

لحظه‌اي چند بر اين آب نظر كن،

آب، آيينه عشق گذران است،

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،

باش فردا، كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!


با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!


روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،

چون كبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“


باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم! “


اشكي از شاخه فرو ريخت

مرغ شب، ناله تلخي زد و بگريخت ...


اشك در چشم تو لرزيد،

ماه بر عشق تو خنديد!


يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم.

نگسستم، نرميدم.


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌هاي دگر هم،

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...

بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

موش و گربه

عبید زاکانی

موش و گربه


اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی

ای خردمند عاقل ودانا
قصه‌ی موش و گربه برخوانا
قصه‌ی موش و گربه‌ی مظلوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینه‌اش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم می‌نمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبه‌ی مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا


برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید

ادامه نوشته

رودکی  چند رباعی

رودکی

چند رباعی


... این مصرع ساقط شده ...
هر روز بر آسمانت باد امروا

در رهگذر باد چراغی که تراست
ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!

با آن که دلم از غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب
هجرانش چنینست، وصالش چونست؟

جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست؟

دل خسته و بسته‌ی مسلسل موییست
خون گشته و کشته‌ی بت هندوییست
سودی ندهد نصیحت، ای واعظ
ای خانه خراب طرفه یک پهلوییست

تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت
بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت
اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی
جان بستد و از جمال تو شرم نداشت

چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت

بنلاد تو شد تربیت خواجه و لیک
بنلاد تو سست همچو بنیاد تو باد
بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد
هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که ترا نبینم آن روز مباد

زلفش بکشی شب دراز اندازد
ور بگشایی چنگل باز اندازد
ور پیچ و خمش ز یک دگر بگشایند
دامن دامن مشک طراز اندازد

چون روز علم زند به نامت ماند
چون یک شبه شد ماه به جامت ماند
تقدیر به عزم تیز گامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند

بابا طاهر قصیده

بابا طاهر

قصیده

بتا تا زار چون تو دلبرستم
بتن عود و بسینه مجمرستم
اگر جز مهر تو اندر دلم بی
به هفتاد و دو ملت کافرستم
اگر روزی دو صد بارت بوینم
همی مشتاق بار دیگرستم
فراق لاله رویان سوته دیلم
وز ایشان در رگ جان نشترستم
منم آن شاخه بر نخل محبت
که حسرت سایه و محنت برستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا
یکی بی سایه نخل بی‌برستم
نه خور نه خواب بیتو گویی
به پیکر هر سر مو خنجرستم
جدا از تو به حور و خلد و طوبی
اگر خورسند گردم کافرستم
چو شمعم گر سراندازند صدبار
فروزنده‌تر و روشن ترستم
مرا از آتش دوزخ چه غم بی
که دوزخ جزوی از خاکسترستم
سمندر وش میان آتش هجر
پریشان مرغ بی‌بال و پرستم
درین دیرم چنان مظلوم و مغموم
چو طفل بی پدر بی مادرستم
نمی‌گیرد کسم هرگز به چیزی
درین عالم ز هر کس کمترستم
بیک ناله بسوجم هر دو عالم
که از سوز جگر خنیاگرستم
ببالینم همه الماس سوده
همه خار و خسک در بسترستم
مثال کافرم در مومنستان
چو ممن در میان کافرستم
همه سوجم همه سوجم همه سوج
بگرمی چون فروزان اخگرستم
رخ تو آفتاب و مو چو حربا
و یا پژمان گل نیلوفرستم
بملک عشق روح بی‌نشانم
بشهر دل یکی صورت پرستم
رخش تا کرده در دل جلوه از مهر
بخوبی آفتاب خاورستم

عراقی


عراقی

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد

من مست می عشقم هشیار نخواهم شد 
  وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده‌ی دوشینه 
  تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسه‌ی من نقدی
  در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری
  جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
  از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
  وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد
چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند
  چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
  تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساخته‌ی دردم در حلقه نیارامم
  چون سوخته‌ی عشقم در نار نخواهم شد
تا هست عراقی را در درگه او باری
  بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد

دو شعر از وحشی بافقی

وحشی بافقی

راندی ز نظر، چشم بلا دیده‌ی ما را 

راندی ز نظر، چشم بلا دیده‌ی ما را 
این چشم کجا بود ز تو، دیده‌ی ما را 

سنگی نفتد این طرف از گوشه‌ی آن بام  
این بخت نباشد سر شوریده‌ی ما را 

مردیم به آن چشمه‌ی حیوان که رساند  
شرح عطش سینه‌ی تفسیده‌ی ما را 

فریاد ز بد بازی دوری که برافشاند  
این عرصه‌ی شترنج فرو چیده‌ی ما را 

هجران کسی، کرد به یک سیلی غم کور 
چشم دل از تیغ نترسیده‌ی ما را 

ما شعله‌ی شوق تو به سد حیله نشاندیم  
دامن مزن این آتش پوشیده‌ی ما را 

ناگاه به باغ تو خزانی بفرستند  
خرسند کن از خود دل رنجیده‌ی ما را 

با اشک فرو ریخت ستمهای تو وحشی  
پاشید نمک، جان خراشیده‌ی ما را 

---------------------------------------------

قدر اهل درد ، صاحب درد می داند که چیست

قدر اهل درد ، صاحب درد می داند که چیست

مرد صاحب درد ، درد مرد ، می داند که چیست
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنهاگرد ، تنهاگرد ، می داند که چیست
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته اند
آنکه نخل حسرتی پرورد می داند که چیست
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکه را بوده ست آه سرد می داند که چیست
بازی عشقست کاینجا عاقلان بر شش درند
عقل کی منصوبه این نرد می داند که چیست
قطره ای از باده عشق است صد دریای زهر
هرکه یک پیمانه زین می خورد می داند که چیست
وحشی آن کس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد می داند که چیست

ما سرخوشان مست دل از دست داده‌ايم

حافظ

ما سرخوشان مست دل از دست داده‌ايم"

ما سرخوشان مست دل از دست داده‌ايم
همراز عشق و هم نفس جام باده‌ايم

بر ما بسي كمان ملامت كشيده‌اند
تا كار خود ز ابروي جانان گشاده‌ايم

اي گل تو دوش داغ صبوحي كشيده‌اي
ما آن شقايقيم كه با داغ زاده‌ايم

پير مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف كن كه به عذر ايستاده‌ايم

كار از تو مي‌رود مددي اي دليل راه
كانصاف مي‌دهيم و ز راه اوفتاده‌ايم

چون لاله مي مبين و قدح در ميان كار
اين داغ بين كه بر دل خونين نهاده‌ايم

گفتي كه حافظ اين همه رنگ و خيال چيست
نقش غلط مبين كه همان لوح ساده‌ايم

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

حافظ

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق


من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چهار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که بروی که شدم عاشق و از بوی که مست


باز هر کوچه و بازار شده وادی ماتم

شاعر : ؟؟؟

باز هر کوچه و بازار شده وادی ماتم

باز هر کوچه و بازار شده وادی ماتم
شده غرق تب و اشک پر از گریه نم نم

رسیده است دوباره همه جا عطر محرم
بساط غم و اندوه شده باز فراهم

بیائید همه سینه زنان گریه کنان نوحه بخوانید
همه شور بگیرید همه اشک بریزید

بخوانید از آن عشق مجسم
از آن روح مکرم
که غرق غم و اندوه شده غصه عالم

چه شوری است
چه حالی است
چه احساس زلالی است

بیائید که از سفره ارباب
از این سفره پر برکت و پر خیر
همه رزق بگیریم که دست همه خالیست

و این اشک شبیه پر و بالیست
که تا یک دل و یک رنگ همه بال بگیرید و بمیریم
چرا که به خدا حضرت ارباب تجلی صفات است

و هم جلوه ذات است
در اوج درجات است
شفیع ارصات است
قتیل العبرات است

اسیر الکربات است
و کشتی نجات است
و اشک غم او آب حیات است

و لب تشنه لبهاش در آن ظهر عطش نوش لب خشک فرات است
شهیدی که کفن پوش ز روز عرفات است

و اما خود ارباب گواه است
دلم منتظر برگ برات است
که دلتنگ غبار حرمین و عتبات است

همان جا که شب جمعه پر از عطر دل انگیز بهشت است
همان مرقد حضرت که فرش حرمش بال فرشته است

وقت سحر (حافظ)

حافظ

وقت سحر

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بی خود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از ین روی من و آینه ی وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ی ذاتم دادند
من اگر کام روا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم واین ها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبری است کزان شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحر خیزان بود
که زبند غم ایام نجاتم دادند

مهدی اخوان ثالث

زندگي‌نامه :

سال و محل تولد: 1307- مشهد

سال و محل وفات: 1369- تهران

«مهدی اخوان ثالث» متخلص به «م. امید» از مفاخر کم نظیر و پر آوازه‌ی خراسان و ایران است.

او فرزند «علی اخوان ثالث» از عطاران و طبیبان سنتی خراسان است که اصالتا اهل فهرج یزد بود، اما به خراسان کوچ کرد و با دختری به نام «مریم خراسانی» ازدواج کرد.

در سال 1307 شمسی «مهدی اخوان ثالث» دیده به جهان گشود. تحـصيلات ابـتدايی و متوسطه را در هـمين شهـر طی کرد و در سال 1326 دوره هـنرستان مشهـد (رشته آهـنگـری) را به پايان برد، و هـمان جا، در هـمين رشته، آغاز به کار کرد.
سپس به تـهـران آمد، آموزگـار شد و در اين شهـر و اطراف آن (کريم آباد ورامين) به تـدريس پـرداخت.
اخوان چـند بار به زندان افـتاد و يک بار نيز به حومه کاشان تـبعـيد شد.
در سال 1329 ازدواج کرد. در سال 1333 براي بار چـندم، به اتـهام سياسی، زندانی شد. پس از آزادی از زندان (سال 1336) به کار در راديو پـرداخت، و مدتی بعـد به تـلويزيون خوزستان مـنـتـقـل شد. در سال 1353 از خوزستان به تـهـران بازگـشت و اين بار در راديو تـلويزيون به کار پـرداخت.
در سال 1356 در دانـشگـاه های تـهـران، ملی و تـربـيت معـلم به تـدريس شعـر دوره سامانی و معـاصر روی آورد؛ و دو سال بعـد، در سازمان انـتـشارات و آموزش انـقـلاب اسلامی به کار پـرداخت و سرانجام در سال 1360 بدون حـقوق و با محـروميت هـميشگـی از تمام مشاغل دولتی، بازنـشسته شد.
در سال 1369 به دعـوت "خانه فرهـنگ آلمان" براي برگـزاری شب شعـری از تاريخ 4 تا 7 آوريل (15 تا 18 فروردين) به خارج رفـت و ضـمن اين سفـر، از کـشورهای انگـليس، دانمارک، سوئد، نروژ و فـرانسه ديدن کرد.

سرانجام، در اوايل شهـريورماه هـمين سال، چـند ماهی پس از بازگـشت به ميهـن، ديده از جـهان فروبـست.
وی بنا به وصيت خود در توس، کنار آرامگـاه فردوسی، به خاک سپـرده شد.
از اخـوان ثـالـث چـهار فرزند (يک دخـتر، و سه پـسر) به يادگـار مانده است.

اخوان‌ ثالث‌ جدای‌ از شعر و شاعری‌ در زمينه‌ تأليف، ترجمه‌ و نقادی‌ با نوعی‌ ديد اجتماعی و سياسی‌ تسلط داشت‌ و از نخستين‌ اديبان‌ دوره‌ معاصر بشمار می‌رود كه‌ به‌ تجزيه‌ و تحليل‌ شعر نو نيمايی‌ به‌ ويژه‌ از جهت‌ وزن‌ و قالب‌ پرداخت‌ و دو كتاب‌ بدعتها وبدايع‌ نيمايوشيج(‌1357) و نيمايوشيج‌ و عطا و لقاي‌ نيمايوشيج‌(انتشار در سال‌1371 دو سال‌ پس‌ از مرگ‌ شاعر) را منتشر ساخت‌ كه‌ با استقبال‌ محافل‌ علمی‌ و ادبی‌ روبرو شد.


كتب شعر اخوان ثالث:


ارغـنون - انتـشارات تـهـران 1330
زمستان - انتـشارات زمان 1335
آخر شاهـنامه - زمان 1338
از اين اوستا - انتـشارات مرواريد 1344
منظومه شکار - مرواريد 1345
پـائـيـز در زندان - مرواريد 1348
عاشـقانه ها و کـبود - جوانه 1348
بـهـترين اميد، برگـزيده اشعـار و مقالات - روزن 1348
برگـزيده اشعـار - جـيـبی 1349
در حـياط کوچک پائـيـز در زندان - توس 1355
دوزخ، اما سرد - توکا 1357
زندگـی می گويد اما باز بايد زيست - توکا 1357
تـرا ای کـهـن بوم بر دوست دارم - مرواريد 1368
گـزينه اشعـار - مرواريد 1368


سالشمار زندگی :

1307 اسفند، تولد در مشهد.
1326 خردادماه، پایان تحصیل دوره‌ی هنرستان مشهد (رشته‌ی آهنگری).
1326 شروع به کار در تهران، معلمی، لویزان، سلطنت‌آباد.
1326 کار در پلشت ورامین، معلمی، سکونت در تهران.
1329 ازدواج با ایران اخوان ثالث(خدیجه) اخوان ثالث، دختر عمویش.
1330 چاپ اول ارغنون.
1331 شروع زندگانی مشترک با همسرش «ایران خانم».
1332 اواخر سال، شروع خدمت سربازی (بعد از 15 روز خدمت با پرداخت 500 تومان معاف شد).
1333 تولد «لاله»، دختر اولش.
1333 زندان سیاسی (لاله 11ماهه بود که از زندان آزاد شد).
1335 چاپ اول زمستان.
1336 تولد «لولی»، دختر دوم.
1336 شروع به کار در رادیو.
1338 تولد «توس»، پسر اول.
1338 چاپ اول آخر شاهنامه.
1342 تولد «تنسگل»، دختر سوم.
1344 چاپ اول از این اوستا.
1344 زندان به مدت شش ماه.
1344 تولد «زردشت»، پسر دوم.
1345 چاپ اول منظومه‌ی شکار (که نوشتن آن مدتی قبل از تاریخ چاپ و انتشار شروع شده بود).
1348 چاپ اول پائیز در زندان.
1348 عزیمت به خوزستان (آبادان) و شروع به کار در تلویزیون آن شهر.
1348 چاپ اول عاشقانه‌ها و کبود.
1348 چاپ اول بهترین امید (گزینه‌ی اشعار و مقالات).
1349 چاپ اول برگزیده‌ی اشعار، جیبی.
1350 تولد «مزدک‌علی» پسر سوم (علی، نام پدر اخوان بود که به مزدک ضمیمه شد.
1353 درگذشت «لاله»، دختر اول (روز 26شهریور، در اثر افتادن در رودخانه‌ی جلو سد کرج).
1353 بازگشت از آبادان به تهران.
1353 شروع به کار در تلویزیون ملی ایران.
1354 چاپ اول آورده‌اند که فردوسی... (کتاب کودکان).
1355 چاپ اول درخت پیر و جنگل.
1355 چاپ اول درحیاط کوچک پاییز در زندان.
1356 شروع به تدریس ادبیات دوره‌ی سامانی و ادبیات معاصر در دانشگاههای تهران، ملی و تربیت معلم.
1357 چاپ اول بدعت‌ها و بدایع نیمایوشیج.
1357 چاپ اول دوزخ اما سرد.
1357 چاپ اول زندگی می‌گوید اما باید زیست.
1358 شروع به کار در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی (فرانکلین سابق).
1360 آغاز دوره‌ی بازنشستگی (بازنشاندگی؟) بدون حقوق از کلیه‌ی مشاغل دولتی. این دوران تا آخر عمر اخوان ادامه یافت.
1361 چاپ اول عطا و لقای نیمایوشیج.
1368 چاپ اول ترا ای کهن بوم وبر دوست دارم.
1368 چاپ اول گزینه‌ی اشعار، انتشارات مروارید.
1369 سفر به خارج از کشور (اولین و آخرین سفر) به دعوت «خانه‌ی فرهنگ آلمان»، برگزاری شب شعر از تاریخ 4 تا 7 آوریل (16 تا 18 فروردین)، سفر به انگلیس، دانمارک، سوئد، نروژ، بازگشت به دانمارک، سفر به فرانسه به دعوت «انستیتوی ملی تمدنهای شرقی»، سفر مجدد از فرانسه به انگلیس و بازگشت به ایران.
1369 ورود به ایران در تاریخ 29 تیرماه 1369.
1369 ساعت 10/30 شب یکشنبه 4 شهریور ماه، فوت در «بیمارستان مهر» در تهران.
1369 روز سه شنبه 6 شهریور ماه، انتقال جنازه به «بهشت‌زهرا» برای شست و شو.
1369 دوازدهم شهریور، انتقال جنازه از سردخانه‌ی بهشت زهرا به مشهد (توس) و دفن آن در جوار آرامگاه نیای بزرگش حکیم ابوالقاسم فردوسی، در باغ شهر توس

 


"مرد و مركب"

مهدي اخوان ثالث

مرد و مركب


گفت راوي: راه از آيند و روند آسود
گردها خوابيد
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجين كبود پير باز آمد
چون گذشت از شب دو كوته پاس
بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو

كه : شما خوابيد ، ما بيدار
خرم و آسوده تان خفتار
بشنو اما ز آن دلير شير گير پهنه ي ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
كه به خود جنبيد و گرد از شانه ها افشاند
چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوي خلوت خاموش غرش كرد ، غضبان گفت

هاي
ه زادان ! چاكران خاص
طرفه خرجين گهربفت سليحم را فراز آريد

گفت راوي: خلوت آرام خامش بود
مي نجبنيد آب از آب ، آنسانكه برگ از برگ ، هيچ از هيچ
خويشتن برخاست
ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزيحش را فراز آورد
پاره انباني كه پنداري
هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز مي افتاد
فخ و فوخ و تق و توقي كرد
در خيالش گفت : ديگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشي خلوت خروش آورد

هاي
شير بچه مهتر پولادچنگ آهنين ناخن
رخش را زين كن
باز هيچ از هيچ و برگ از برگ هم ز آنسانكه آب از آب
بار ديگر خويشتن برخاست
تكه تكه تخته اي مومي به هم پيوست

در خيالش گفت : ديگر مرد
رخش رويين بر نشست و رفت سوي عرصيه ي ناورد
گفت راوي : سوي خندستان
فت راوي : ماه خلوت بود اما دشت مي تابيد
نه خداياي ، ماه مي تابيد ، اما دشت خلوت بود
در كنار دشت
گفت موشي با دگر موشي
آنچه كالا داشتم پوسيد در انبار
آنچه دارم ، هاه مي پوسد

خرده ريز و گندم و صابون و چي ، خروار در خروار
خست حرفش را و با شك در جوابش گفت ديگر موش
ما هم از اينسان ، ئلي بگذار
شايد اين باشد همان مردي كه مي گويند چون و چند
وز پسش خيل خريداران شو كتمند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنكه ز آنجا مرد و كركب در گذر بودند
پيچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جاده ي هموار
بر زمين خوابيده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردي پوده و سوده
و فراخ دشت بي فرسنگ
ساكت از شيب فرازي ، دره ي كوهي
لكه ي بوته و درختي ، تپهاي از چيزي انبوهي
كه نگاه بي پناه و بور را لختي به خود خواند
يا صدايي را به سويي باز گرداند

چون دو كفه ي عدل عادل بود ، اما خالي افتاده
در دو سوي خلوت جاده
جلوه اي هموار از همواري ، از كنه تهي ، بودي چو نابوده
هيچ ، بيهوده
همچنان شب با سكوت خويش خلوت داشت
مانده از او نور باقي خسته اندي پاس

مرد و مركب گرم رفتن ليك
ماندگي نپذير
خستگي نشناس
رخش رويين گرچه هر سو گردباد مي انگيخت
لكن از آنجا كه چون ابر بهار چارده اندام باران عرق مي ريخت

مرد و مركب ، گفت راوي: الغرض القصه مي رفتند همچون باد
پشت سرشان سيلي از گل راه مي افتاد
لكه اي در دوردست راه پيدا شد
ها چه بود اين ؟
كس نمي بيند ، نديد آن لكه را شايد
گفت راوي : رفت بايد ، تا چه باشد
يا چه پيش آيد
در كنار دشت ، گامي چند دور از آن نوار رنگ فرسوده
سوده ي پوده
در فضاي خيمه اي چون سينه ي من تنگ
اندرو آويخته مثل دلم فانوس دوداندودي از ديرك
با فروغي چون دروغي كه ش نخواهد كرد باور ، هيچ

قصه باره ساده دل كودك
در پيشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد

گفت راوي : آنچه آنجا بود
بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
نيز چون دارندگانش از وجود خويشتن بيزار
نيز چون دارندگانش رنجه از هستي
واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بيدار ، مست خستگيهايي كه دارد كار ،
ريخته واريخته هر چيز
حاكي از : اي ، من گرفتم هر چه در جايش
پتك آنجا كلنگ آنجاي ، اينهم بيل
هوم، كه چي ؟
اينجا هم از اهرم
فيلك اينجا و سرند اينجا
چه نتيجه ، هه
بيا
آخر كه
نهم جاي
خب ، يعني
طناب خط و
چه
زنبيل
اينهمه آلات رنج است، آي پس اسباب راحت كو ؟

گفت راوي: راست خواهي راست مي گفت آن پريشانبوم با ايشان
واندر آن شب نيز گويي گفت و گويي بودشان با هم
من شنيدستم چه مي گفتند
همچو شبهاي دگر دشمنامباران كرده هستي را
خسته و فرسوده مي خفتند
در فضاي خيمه آن شب نيز
گفت و گويي بود و نجوايي
يادگار ، اي ، با توام ، خوابي تو يا بيدار ؟
من دگر تابم نماند اي يار
چندمان بايست تنها در بيابان بود
وشيد اين غبار آلود ؟
چندمان بايست كرد اين جاده را هموار ؟
ما بيابان مرگ راهي كه بر آن پويند از شهري به ديگر شهر
بيغماني سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج قيبله ي ما فراهم ، شايگان صد گنج

من دگر بيزارم از اين زندگي ، فهميدي ، اي ، بيزار
يادگارا ، با تو ام ، خوابي تو يا بيدار ؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت : اي دوست
ما هم از اينسان ، وليكن بارها با تو
گفته ام ، كوچكترين صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر نشنيده اي كه خواهد آمد روز بهروزي
روز شيريني كه با ماش آشتي باشد
آنچنان روزي كه در وي نشنو گوش و نبيند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پيروزي
اي جوان ديگر مبر از ياد هرگز آنچه پيرت گفت

گفت : بيش از پنج روزي نيست حكم ميرنوروزي
تو مگر نشنيده اي در راه مرد و مركبي داريم
آه ، بنگر .... بنگر آنك ... خاسته گردي و چه گردي
گويي اكنون مي رسد از راه پيكي باش پيغامي
شايد اين باشد همان گردي كه دارد مركب و مردي
آن گنه بخشا سعادت بخش شوكتمند

گفت راوي : خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد پنج
آسمان نه
آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند
ما در اينجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت

گفت راوي: روستا در خواب بود اما
روستايي با زنش بيدار
تو چه ميداني ، زن ، اين بازيست
آن سگ زرد اين شغال ، آخر
تو مگر نشنيده اي هر گرد گردو نيست ؟
زن كشيد آهي و خواب آلود
خاست از جا تا بپوشاند
روي آن فرزند را كه خفته بود آنجا كنار در مي آمد باد
دست اين يك را لگد كرد
آخ
و آن سه ديگر از صدا بيدار شد ، جنبيد
آب

نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت كرد ، در را كوفت بر ديوار . با فرياد
پنجمين در بسترش غلطيد
هشتمين، آن شيرخواره ، گريه را سرداد

گفت راوي : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن كور
كلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر يك اين دلخواه آن دلبند
زن به جاي خويشتن بر گشت، آراميد ،‌ آنكه گفت
من نمي دانم كه چون يا چند
من شنيده ام كه در راه ست

مركبي ، بر آن نشسته مرد شو كت مند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد چار
و آسمان ده
ز آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند

گفت راوي : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - مي تافت بر آفاق
راه خلوت ، دشت ساكت بود و شب گويي
داشت رنگ خويشتن مي باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مركب رامش
گرم سوي هيچسو مي تاخت

ناگهان انگار
جاده ي هموار
در فراخ دشت
پيچ و تابي يافت ، پندارم
سوي نور و سايه ديگر گشت
مرد و مركب هر دو رم كردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خويش
كم كردند ، رم كردند
كم
رم
كم
همچو ميخ استاده بر جا خشك
بي تكان ، مرده به دست و پاي
بي كه هيچ از لب برآيد نعره شان
در دل
واي
هي ، سياهي ! تو كه هستي ؟
آي

گفت راوي : سايه شان اما چه پاسخ مي تواند داد ؟
هاي
ها ، اي داد
بعد لختي چند
اندكي بر جاي جنبيدند
سايه هم جنبيد
مرد و مركب رم كنان پس پس گريزان ، لفج و لب خايان
پيكر فخر و شكوه عهد را زردينه اندايان
سايه هم ز آنگونه پيش آيان

آي
چاكران ! اين چيست ؟
كيست ؟
باز هيچ از هيچ
همچنان پس پس گريزان ، اوفتان خيزان
در گل از زردينه و سيل عرق ليزان
گفت راوي :‌ در قفاشان دره اي ناگه دهان وا كرد
به فراخي و به ژرفي راست چونان حمق ما مردم
نه خدايا، من چه مي گويم ؟
به اندازه ي كس گندم
مرد و مركب ناگهان در ژرفناي دره غلتيدند
و آن كس گندم فرو بلعيدشان يك جاي ، سر تا سم
پيشتر ز آندم كه صبح راستين از خواب برخيزد
ماه و اختر نيزشان ديدند
بامدادان نازينين خاوري چون چهره مي آراست
روشن آرايان شيرينكار ، پنهاني
گفت راوي : بر دروغ راويان بسيار خنديدند

"خون لاله ها"

خسرو گلسرخي

"خون لاله ها"

گل های وحشی جنگل
اینک به جست و جوی خون شهیدان نشسته اند
جنگل
کجاست جای قطره های خون شهیدان ؟
ایا
امسال خواهد شکفت این لاله های خون ؟
ایا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهای خونین
آن سوی سرزمین گرفتاران
آواز می دهند ... ؟
ایا کنون
نام شهیدان شرقی ما را
آن سوی مرزها
تکرار می کنند ؟
امسال
جای پایشان
بارانی از ستاره خواهد ریخت ؟
امسال
سال دست های جوان است
بر ماشه های مسلسل
امسال
سال شکفتن عدالت مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه درایان
امسال
دست های تازه تری شلیک می کنند
جنگل
پیراهن محافظ در ستیز خلق
باران بی امان شمالی
اگر بشوید خون
خون مبارزان
این لاله های شکفته
در رنج و اشک ها
در برگ های سبز تو هر سال
زنده است
آوازهای خونین
امسال زمزمه ی ماست
اما
در چشم ما
نه ترس و نه گریه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه سکت ما
شعله می کشد

دروازه طلايي

فريدون مشيري

دروازه طلايي

در كوره راه گمشده ي سنگلاخ عمر

مردي نفس زنان تن خود مي كشد به راه

خورشيد و ماه، روز و شب از چهره ي زمان

همچون دو ديده، خيره به اين مرد بي پناه

***

اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ

اي بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها

چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت

خو كرده با سكوت سياه درنگ ها

***

حيران نشسته در دل شب هاي بي سحر!

گريان دويده در پي فرداي بي اميد

كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد

***

سوسوزنان، ستاره ي كوري ز بام عشق

در آسمان بخت سياهش دميد و مرد

وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تيرگي جاودان سپرد

***

اين رهگذر منم، كه با همه عمر با اميد

رفتم به بام دهر برآيم، به صد غرور

اما چه سود زين همه كوشش كه دست مرگ

خوش مي كشد مرا به سراشيب تنگ گور

***

اي رهنورد خسته، چه نالي ز سرنوشت؟

ديگر تو را به منزل راحت رسانده است

دروازه طلايي آن را نگاه كن!

تا شهر مرگ، راه درازي نمانده است